سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مسابقه بزرگ وبلاگ نویسی انقلاب ما
بسا کس که بامدادى را دید و به شامگاهش نرسید ، و بسا کس که در آغاز شب بر او رشک بردند و در پایان آن نوحه کنانش گریستند و دریغ خوردند . [نهج البلاغه]

شاهد


                                               

از دبستان تازه برگشته بودیم صبحی بودیم، کیفامون رو گذاشتیم خونه. نهار خورده نخورده، بلافاصله با بچه ها، تو کوچه بازی رو شروع کردیم بازیی به نام "خواجه".

محمد حسن بعدازظهری بود تو این فاصله داشت بازی ما رو تماشا می کرد بچه ها زورشون میومد مارو نگاه می کرد هی متلک بارش می کردن شوخی می کردن که زنگتون خورده ! ناظم سرصف راهت نمیده !، ها!ها!این صدای زنگتونه! و از اینجور شوخیا! محمد حسن تو مدرسه ای بنام شهید فهمیده درس میخوند ما هم تو دبستان  رازی.

تو بازی نوبت من شد یار مقابل داشت به طرف من می اومد و من هم عقب عقب حرکت می کردم (بازی اینجوری بود) تو چشماش ذل زده بودم که دقیقا پشت سرش دود سیاه و صدای مهیب موشک در فاصله بسیار نزدیک بازی کودکانه ی ما رو بهم زد، همینطور که عقب عقب می رفتم برگشتم و شروع کردم به دویدن بطرف خونه، جوی فاضلاب  کنار خیابون رو طی نکرده بودم که صدایی چندبار پشت سرهم  اسمم رو صدا کرد. ایستادم که ببینم کیه هنوز برنگشته بودم که صدای زوزه ترکشی گوشمو نوازش داد، باد سرد سرعتش رو سرم، با موهای کوتاه شده حس کردم. به جوی آب کنار خیابون و ترکش گداخته سرخ که آب جوی رو داشت بخار می کرد خیره شدم، همونجا دو زانو نشستم ترکش کم کم سرد شد با یه میله یا چوب به طرف خشکی جوی کشوندمش و برداشتمش تقریبا دیگه هیچکی تو خیابون نبود. من هم آرام و آهسته  نگاهم به ترکش تو دستم قدم زنان به طرف خونه می رفتم، نزدیک خونه شدم که مردم می اومدن تو خیابون و از هم می پرسیدن کجا رو زده؟ و سوالات اینجوری!

یه ترکش 75 سانتی یا یک متری و به عرض حدود  20 سانت تو دیوار همسایه روبرو رفته بود تا نصفه تو اتاقشون  ( پدرابراهیم  که خدارحمتشون  کنه، بنّا بود.  بعدا، چند ساعت طول کشید تا این ترکش لامصب رو از تو دیوار خونشون بیرون اورد و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا دیوار رو تعمیر کرد!)

رفتم  خونه،  ترکش کوچولو  رو به مادرم نشون دادم و با هیجان برا  مادرم  تعریف کردم اما کاش برا دیوار تعریف می کردم مادرم هم آخر تحویل بود! بهش حق میدم آخه اونم تو ترس و اضطراب موشک بود دیگه!

موشک به سمت مدرسه شهید فهمیده شلیک شده بود اما به هدف نخورده بود.

نمی دانم کی ؟ و چرا؟ تو اون واویلای موشک زدن مرا صدا کرد، نمی دانم خدا در دفترش رفتن مرا خط زده بود یا دیگری مرا از رفتن باز داشت؟ محمدحسن چرا اون موقع لج کرد؟ و چرا؟ به هرحال.

اگر می رفتم گناهم فقط معصومیت کوکانه ام بود و بس.

بله فقط یک قدم، یک ثانیه و یا یک لحظه .

اون ترکش کوچولو تو چندبار آوارگی و جنگ زدگی و جابجا شدن ها گم شد. و از اون زمان سالها میگذره اما خاطره اون ترکش هیچگاه از خاطرم گم نخواهد شد.

امروز عصر تو خیابون قدم می زدم (کاش نمی زدم!) نگاه های حرام و صداهای موزیانه، متلک پراندنها و مردان و زنان آرایش کرده با انواع و اقسام ... اعصابم بهم ریخته بود.

اثری از موشک وبمب و دلهره و اضطراب نبود شهدا با آرامش خاصی، از تو بلوار به مردم نگاه می کردن و مردم با خیال راحت قدم می زدن و خرید می کردن. و من هم هنوز حقوق فروردین و اردیبهشت رو نگرفته بودم (البته ندادن که بگیرم). آخر ماه هم خونه رو باید تخلیه کنیم! بچم رو زیاد خیابون نمی برم گذشته از بدآموزی هاش، نمی برمش که بهونه نگیره! آخه به لپ لپ کمتر از هزارتومن که راضی نمیشه، تازه اگه قانع باشه و تو مغازه ها رونگاه نکنه! هروقت هم میارمش با توپ و تشر یا با کلمات قصار! ساکتش میکنم و بیشتر اوقات یه چیزی هم براش می خرم و زورم بهش نمی رسه. بچه که نیست رئیسه!

البته این چیزا اصلا برام مهم نبوده و نیست چون:

ما نسل سوخته نیستیم ما نسل سرفرازیم. و هنوز خوشحالم که در یازده سالگی با اراده خود داوطلب رفتن به جبهه شدم (متاسف که نبردنم) و هنوز هم آماده ام آماده تر از گذشته.

که این سوختن نیست ساختن است.و من به این افتخار می کنم.

                                                                                           التماس دعا



اون یکی شاهد ::: سه شنبه 87/2/24::: ساعت 4:34 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 338
کل بازدید :779269
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
مدیر وبلاگ : شاهد[596]
نویسندگان وبلاگ :
اون یکی شاهد (@)[14]


« زبانی دارم که مانند تیغ زهراگین است. با همین زبان از عظمت ملت خود که دارای مکارم بسیار است دفاع می کنم.»
 
 
 
>>لینک دوستان<<
فصل انتظار
لحظه های آبی
پیاده تا عرش
کلبه
بندیر
جبهه وبلاگی غدیر
جامانده
اس ام اس های مثبت
سلمان علی ع
یادداشت های شخصی محسن مقدس زاده
مهربان
سامع سوم
نی نی شاهد
گل آفتابگردون
پا توی کفش شهدا
دریای دل
میم.صاد
سیمرغ
دفاع مقدس
به وبلاگ بر بچون دزفیل(دزفول) خوش اومهِ
یک نفس عمیــــــــــق
طوبای محبت
مهربانی
خاکریز ولایت
هیئت فاطمیون شهرضا
یک جرعه آسمان
عشق نامه
تربت دل
غزه در فلسطین
آنتی التقاط
نگاهم برای تو
حاج آقا مسئلةٌ
حقیقت بهائیت
از این دست
خواهر خورشید
دیسون
نیروی امنیتی
پـــــــــلاک
دکتر علیرضا مخبردزفولی
ناصیران
منم سلام
هنر آشپزی
تمهید سبز
کِلکِ بی کلک
خاک
خاکریز مقاومت دزفول
رحمت خدا
ارمینه
تا اقیانوس(میثم خالدیان)
یاد شهدای اندیمشک
اهدنا الصراط المستقیم
شاعرانه(عبدالرحیم سعیدی راد)
از 57
موجی
ملامحمد علی جولای دزفولی
بانک اشعارعاشورایی(سعیدی راد)
حروف سیاسی
وسعت دل
بُنگروز(پرموز)
ناگهان ترین
سبوحا- حاج اقا جلیلی
کیستی ما(یامین پور)
خورشید عالم تاب
یادداشتهای یک خبر نگار
سراب طنز
مرکز عاشورا دزفول
چوب خدا
راه 57
پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی
مسجد حضرت ابوالفضل(ع) اهواز
بچه های مسجد نجفیه دزفول
فاتحان دز
حسین سنگری
الف دزفول
التیام ( شعرهای مستعان)
گروه فعالان مجازی نخیل
بسیجیان پایگاه شهید سیادت
یاد شهیدان و رزمندگان اندیمشک
لبیک یا امام
شهید روح ا...سوزنگر
یک طلبه
پاورقی
خاطراتی شیرین از یک زندگی مشترک
باشگاه خبرنگاران-ویژه نامه شهادت حضرا زهرا(س)
عطار نــــــــــــامه
زن،بصیرت،عفاف و حجاب
نرمافزار مدیریت اطلاعات شهدا(ایثار)
کلیـــــد
میثاق(مسجدامام حسن عسکری دزفول)
خاطرات شهدا
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
 
>>موسیقی وبلاگ<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<